متن های نمایشنامه

"بنام خداوند بخشنده ومهربان"

(اجرای این نمایشنامه؛منوط به اجازه کتبی از نویسنده این اثر میباشد)  

شخصیت ها :

1- راوی

2- درخت گیلاس

3- شاپرک خانم

4- گنجشک کوچولو

5- پیشی

6- خورشید خانم

 (پرده بالا میرود، قسمتی از صحنه روشن میشود)       

راوی:سلام بچه ها،امیدوارم حالتون خوب باشه؛ نمایشنامه ای که ما امروز براتون اجرای میکنیم اسمش هست                    "بابام همیشه زنده اس" خب یکی بود یکی نبود،غیر از خدای مهربون هیچکس نبود، توی این شهر شلوغ دخترخانمی بنام مریم با مامانش  توی یک خونه قدیمی؛ با یکسری حیونای مهربون دور هم  بخوبی و خوشی زندگی میکردند،سالها گذشت تا اینکه یک شب مهتابی!!(سکوت)..راستی شما بچه ها میتونیدحدس بزنید اون شب چه اتفاقی میتونه افتاده باشه!؟؟من میگم بهتره با هم نمایشنامه رو تماشا کنیم تا ببینیم که چه اتفاقی افتاده اون شب...

(قسمت راوی خاموش میشود نور آبی کمرنگی به قسمت دیگری از صحنه میپاشد)                   

صحنه:(حیاط خانه قدیمی،نورآبی کمرنگ دیگری بر روی درخت گیلاس میتابد؛در زیر درخت گیلاس کنجشگ کوچولوناراحت نشسته، نور صورتی قسمت دیگری ازصحنه روی دیوار خانه میتابد؛ پنجره اتاقی نمایان میشود که وصل به تراس میباشد،صدای جیرجیرکیها فضای صحنه را پر میکنند،که بهمراه ان موسیقی شب کودکانه ی در هم ادغام میشود؛شاپرکی بال زنان ازگوشه ای صحنه حرکت خود را اغاز؛تمام صحنه را دور میزند وشعر لالایی رابرای همه میخواند.)

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

بسمه تعالی

(  این  نمایشنامه مخصوص گروه نمایش " طلوع" شهرستان راور میباشد،اجرا آن خارج از این گروه منوط به اجازه کتبی از نویسنده این اثر میباشد) .

نمایش نامه طنز(صدو۳۵کیلومتر!!)

شخصیت ها :

1- یدالله خان

2- ماشالله

3- صغری

4- هاشم آقا

5- رمضون

6- سکینه خانم

7- پروین خانم

8- شنبه

9- قاسم

مکان:(گاراژ یک شهر) صحنه کمی روشن میشود،جلوی صحنه باجه بلیط فروشی،مردی همراه یک پسر پشت آن نشسته اند.مرد مشغول حرف زدن با گوشی تلفن،دروسط تعدادی مسافر روی صندلی های انتظار هر کدام مشغول کاری میباشند.درانتهای سالن گاراژ ،دو در دیده میشود که بالای یکی نوشته شده محل استراحت رانندگان پایه یک به بالا،و ورودی دیگر بدون در میباشد در حالی که روبان جلوی ان کشیده شده به راهرو یا خرابه نزدیکتر است.تمام دیوارها دیگر سالن برگه ی نصب شده که روی انها نوشته شده،این مکان مجهز به دوربین مدار بسته میباشد. باصدای پیرمرد صحنه کاملا روشن میشود.او از بین تماشاچیان ظاهر میشود که با لباس روستایی تمیز،در حالی که کوله پشت به پشت دارد.عکس سونوگرافی بزرگی زیر بغل، کیسه ی برنجی بدست گویی وسایل داخل ان است،عصا زنان با خود حرف میزند به سمت گاراژ.دراین هنگام گوشی پیرمرد به صدا در می اید. اهنگ شب اومدم خونتون نبودی،پس بگو کجا رفته بودی.... پیرمرد متوجه نمیشود تا اینکه باداد و فریاد زن اش که جوان تر او است ،که از بیرون به داخل ظاهر میشودمتوجه میشود....

صغری:ماشاا..،ماشاا.. گوشیت .

ماشاا..:چی میگی صغری؟!!

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

(بنام خداوندی که جمیل است؛وچشم زیباشناسه را به ما عطا کرد)

فیلمنامه کوتاه؛(قربون ودانشگاه)                       

روز__خارجی__زمین کشاورزی__ (دوربین از بالای سر درختان عبور میکند،ودرنهایت روی پیرمردی که در حال بیل زدن در زمین کشاوزی هست ،ذوم میشود؛ پیرمرد رادیو قدیمی آویزان به گردن ،رادیو درحال پخش آهنگ "ترانه" از رادیو فرداست..)                   

روز__خارجی__ ( دوربین ،پسر روستایی را نشان میدهد که؛در حالی روزنامه ای به دست دارد دوان دوان و با خوشحالی؛ از کوچه پس کوچه ها حرکت او شروع میشود و.. دربین گندم ها وعلف زار ها؛ گهگاهی هم دمپای از پایش در می اید و به زمین میخورد و بلند میشود؛ روی این تصویر آهنگ باز باران با ترانه پخش میشود.تا اینکه.... با نزدیک شدن پسر به پیرمرد،هر دو اهنگ پیرمرد و پسر با هم قاطی میشود ودر آخر نوار میپیچد به هم ،قطع میشود؛ پسر و پیرمرد با فاصله  رودروی هم قرار میگیرند،چشم در چشم همدیگر را لحظه ای نگاه میکنند،عصبانیت پدر بیشتر میشود بیل را به زمین میکوبد... روی این تصویر اهنگ کاویی پخش میشود. حرکات چشم بیشتر میشود تا اینکه .. )           

پیرمرد:(باعصبانیت).. چه مرگته؟!،صرا رو گذاشتی رو سرت،من چند دفعه بهت بگن اینجا ابرو دارم بچه.حالا من هیچی.خو نمیگی اون بندگون خدااوجو دارن استراحت میکنند گناه دارندها!؟ 

پسر:همونا رو میگی بابا؟! (دوربین لحظه ای  به سمت درختی که چند نفرزیر اون دارن .قلیون میکشندو پای منقل نشسته اند میرودو برمیگردد )          

پیرمرد:(متوجه میشود)  نگاه نکن نگا نکن به . برگردون سرت رو.. اشتباه شد.. عجب ادمایی پیدا میشن ها استغفرا..  حالا بگو ببینم چه مرگته ،دادو هورا راه انداختی؟؟                  

پسر:(با خوشحالی) بابا اگه بدونی چی شده؟! دانشگاه قبول شدم....                 

پیرمرد:چی؟!! ای خاک تو سرت قربون؛دوباره چکار کردی بابا؟!                   

پسر:نه !!!بخدا کاری نکردم بابا،گفتم دانشگاه قبول شدم هی دانشگاهه میرم درس بخونم..                         

پیرمرد:قربون ؟ مطمن باشم پسرم؟!!شیشه دانشگاه رو نشکسته باشی پسرم؟!         

پسر:ها به جون ننو(روزنامه را نشان پیرمرد میدهد) بخدا راست میگم اینم مدرکش     

پیرمرد:( روزنامه را میگیرد عینکش را پاک میکند به چشم میگذارد فیگور میگیرد که بخواند ) بچه مگه نمیدونی من سواد ندارم اینو میدی به من؟!   (روزنامه را پرت میکند به طرف پسر مشغول بیل زدن میشود و زیر لب چیزی میگوید)                       

پیرمرد:همچین داد میزنه،انگار تو المپیت!! اول شده.. برو اون بیل رو وردار بیار اون کوت موش رو بگیر..     

پسر: بابا من باید برم دانشگاه،ثبت نام کنم ،مگه دوس ندونشتی قربون دکتر بشه؟!                         

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

فیلم نامه کوتاه: « پیرشدن با او »                        

« تقدیم به آنهایی که تا آ خرین نفس با عشق زندگی کردند. !!!! »        

{اجرای این فیلمنامه منوط به اجازه کتبی از نویسنده این اثر میباشد}

  روز__خارجی__ صبح یک  پاییز__ (تصویر از آسمان بر روی کبوتری که پرواز میکند شروع میشود وبا صدای کلاغی بر روی درختان می اید؛وبه همراه افتادن برگ درختان به پایین می اید٬ تا به جلوی در خانه ای به زمین میریزد،صدای باز شدن درب خانه چوبی به گوش میرسد، عصایی بین برگه های جلو درب که روی هم تلنبار شده است فرو میرود ،حرکت دو پا در برگها وصدای خش خش، لحظه ای می ایستد،برمیگردد .صدای باز شدن درب خانه و دوباره بسته شدن، تصویر ارام ارام از روی برگ های زمین به روی درب خانه قدیمی میرود و فیکس میشود، درب خانه باز میشود،پیرزنی در حالی که جاروی در دست دارد ،عصای خود را به دیوار تکیه میدهد،چادر خود را محکم دور کمر میپیچید برگها جلوی درب خانه را جارو میکند،تصویری با صدای خش خش برگها روی حرکت جارو ارام ارام ذوم میشود تا جایی که فقط صدا جارو کردن فضا را پر میکند )           روز__داخلی__اتاق__ (دوربین از کتری که روی علاءالدین گذاشته شده شروع میشود، روی عکس های دورتا دور اتاق میچرخد، روی زمین می اید ؛جایی که یک تیکه نان روی زمین ریخته شده و دور ان پر از مورچه هست میرود،لحظه ای حرکت مورچه ها را میبینیم، باصدای صدای راه رفتن وکش کش کفش، در اخر صدای تق قفل در اتاق و باز شدن. تصویر به پایین در میرود.دو جفت کفش پلاستیکی سربسته در گوشه اتاق جفت میشود، درب اتاق بسته میشود تصویر کم کم بالا میرود ،پیرزن عصای خود را به دیوار تکیه میدهد،چادرش را روی رختخواب گوشه ی اتاق میگذارد، در این هنگام متوجه قاب عکس افتاده در طاقچه میشود بطرف طاقچه میرود قاب عکس را برمیدارد لبخند بر لبش جاری میشود، با پر روسری قاب را تمیز میکند و جایی دیگر از طاقچه میگذارد، تصویر روی قاب کم کم ذوم میشود .عکس یک پیرمرد با لبخند مشاهده میشود،باصدای باز شدن درب یخچال دوربین برمیگردد روی درب یخچال،از دبه ای کوچیک شیر داخل ظرف مسی ریخته میشود، پیرزن کتری را از روی علاالدین برمیدارد و کنار علاالدین روی زمین میگذارد ظرف شیر را جای کتری روی علاالدین میگذارد .وارام ارام پشت پرده تور سفید رنگ درب اتاق میرود و بیرون را نگاه میکند،دوربین از بیرون تصویر او را پشت پرده نشان میدهد که با صدای خنده ی بچه ها ادغام میشود به پشت پرده اتاق برمیگرد تعدادی از بچه ها را مشاهده میکنیم که در حالی بازی کردن هستند ولب حوض شوهر پیرزن نشسته و با مشاهده پیرزن از بیرون لبخند به او میزند ،صدای بچه ها فضای ذهن پیرزن را پر میکند و لبخند را برلب او می اورد.وکم کم همه چیز محو میشود. پیرزن بطرف چادرش میرود دوباره سر میکند عصا به دست کفش ها را میپوشد ارام به صحن خانه میرود. دوربین از پشت پرده تور پشت سر او میرود تا پیرزن به درب خانه میرسد.)  

برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

تک بیت

من رهایم از قفس آزاد باشم لانه هست

                                                       من که میدانم برای تکیه کردن شانه هست

(رسول پوریزدی)

ترانه ای زیبا از شاعر راوری

 

روی دوشم یه تفنگ/
سلاحه گرم وقشنگ/
عاقبت منم شدم /
همون سرباز زرنگ/
هرجا گفتی من میرم/
لب مرز میرم به جنگ/
هرچی دشمنات میگن/
بزار گور شه چشم پلنگ/

(رسول پوریزدی راوری)

رفتنت باز مرا خانه خرابم کرده/ خلق من تنگ شده خنده جوابم کرده/
چه کنم باغم خود در همه حال/ خانه ی دل مرا غرق سرابم کرده/

( رسول پوریزدی راوری)

دوبیتی

دیشب مرا به بیمارستان شفا که برد/

دیدم به چشم خود که یکی جان سپرد ومرد/

من این همه راه برای مردن نیامدم!/
یک ذره امیدهم که داشتم اجل با خود برد/

(رسول پوریزدی "میلاد")

دوبیتی

چشم من از دیدنت انگار بارانی شده/
بس نگاه سرد داری دل زمستانی شده/
بوسه از لب های تو من را به کام مرگ برد/
اشتباه کرده دلم از بس که قربانی شده/

(رسول پوریزدی راوری"میلاد")

به اميدي آن روزي که به تو برسم؛ براي آمدنت دعا کردم؛ نه هر جمعه؛ بلکه بعد از هر نمازم؛

تعداد صفحات : 6